گفتگو با یک پرستار/ حسرتهای بزرگ در آخرین روزهای زندگی
## زندگی را با حسرت به پایان نرسانیم: 5 پشیمانی بزرگ در آستانه مرگ
همهمان میدانیم که زندگی یک سفر کوتاه و پر از چالش است. گاهی آنقدر درگیر روزمرگی و دغدغههایمان میشویم که فراموش میکنیم برای چه زندگی میکنیم. به خودمان میآییم و میبینیم که عمرمان در حال سپری شدن است و از بسیاری از لذتها و تجربههای زندگی بینصیب ماندهایم. شاید در دل این تلاطم، گاهی لحظه کوتاهی به خودمان نگاه کنیم و به رویاهایمان فکر کنیم. اما باز هم زندگی با سرعت عجیبی میگذرد و قبل از آنکه بخواهیم واکنش نشان دهیم، زمان از دستمان میرود. در آن لحظه، با حسرتهای بزرگی مواجه میشویم: حسرتهایی که کاش در اواخر عمر با آنها روبرو نمیشدیم.
شاید دانستن حسرتهایی که دیگران در آستانه مرگ تجربه کردهاند، زنگ هشداری باشد برای ما. مهم نیست که مرگ پایان راه است یا نه، اگر زندگیمان اثری از خودمان به جا نگذارد، ممکن است حسرتهای مان دوچندان شود.
چند سال قبل، گزارشی از روزنامه گاردین درباره حسرتهای افراد در حال مرگ مورد توجه زیادی قرار گرفت. این گزارش از زبان یک پرستار بود که حسرتهای بیماران را در لحظه مرگ یادداشت و پرتکرارترین آنها را منتشر کرده بود. در ادامه، به مرور این حسرتها میپردازیم.
### راز پشیمانیهای بیماران مرگ
برونی ویر، پرستاری که در بیمارستانهای ویژه بیماران در حال فوت کار میکرد، همیشه از بیمارانش در مورد حسرتهای آنها سؤال میکرد. او به این نتیجه رسید که مهمترین عامل پشیمانی افراد، “پرکاری” آنها بوده است. بسیاری از این بیماران معتقد بودند که زمان زیادی را صرف کار کردهاند و از لذتهای زندگی بهرهمند نشدند.
گزارشهای برونی ویر در ابتدا در وبلاگ خودش منتشر شد اما به دلیل استقبال بیسابقه مخاطبان، رسانهها به سراغ او آمدند. بعدها، کتاب این پرستار نیز چاپ شد. روزنامه گاردین نیز بر اساس گفتوگو با او، فهرستی از 5 مورد اصلی پشیمانی در لحظه مرگ را منتشر کرد. ما سعی کردهایم با توجه به زندگی و زمانه خودمان، نگاهی جدیتر به این حسرتها داشته باشیم.
### پنج حسرت بزرگ در آستانه مرگ
**1. کاش برای خودم زندگی میکردم.**
” ای کاش شهامت آن را داشتم که زندگی خود را به شکلی سپری میکردم که تمایل من بود و نه به شیوهای که دیگران از من انتظار داشتند.”
ما باید در چارچوب هنجارهای جامعه رفتار کنیم. باید فرهنگ خانواده، سنتهای فامیلی و خیلی چیزهای دیگر را رعایت کنیم، اما آیا نمیشود بدون آنکه به دیگران آسیبی بزنیم و حقوق شان را نادیده بگیریم، در چارچوب همین هنجارها به رویاهایمان هم برسیم؟
آیا لازم است جامعه به ما شغل، رشته تحصیلی و گزینه خوب برای ازدواج را تحمیل کند؟
آیا باید همیشه دنبال تحقق رویای والدین باشیم؟ آیا باید همه چیز از بیرون به ما دیکته شود؟ اگر فقط دنبال راضی کردن دیگران باشیم، در زندگی شکست میخوریم، چون دیگران هیچ وقت کاملاً راضی نمیشوند. از طرف دیگر، ما نیز دچار از خودبیگانگی میشویم، چون حتی اگر به جایی برسیم، آن فرد بازتابی از خودمان و رویاهایمان نیست.
ممکن است ما با استاندارد جامعه پیشرفت کنیم: درآمد بیشتر، موقعیت شغلی بالاتر، اما هر پیشرفتی رشد محسوب نمیشود. رشد یعنی کار در خدمت بهتر بودن ما و جامعه بشری باشد، نه اینکه ما خودمان را وقف شغلمان کنیم و از اخلاقیات، احساسات و تجربههای خوب زندگی برای ثبات شغل بگذریم.
**2. کاش طولانی کار نکرده بودم.**
این حسرت بیشتر متوجه آقایانی است که به شدت کار کردهاند و ساعات خوش زندگی را با همسر و فرزندشان از دست دادهاند. البته که این موضوع میتواند جزو حسرتهای خانمها هم باشد.
نکته مهم این است که شاید الان فکر کنیم ساعت کاریمان آنقدر زیاد نیست، اما ما حتی وقتی خانه هستیم هم استرس کار را با خود به منزل میآوریم: مدام پیامهای کاری را چک میکنیم، در ذهنمان حرفهایی را که باید به رئیس و همکارمان بزنیم مرور میکنیم. نتیجه ماجرا این است که تمرکز لازم را برای صحبت کردن با فرزندمان نداریم. اگر او همت کند و بخواهد از اتفاقاتی که در طول روز برایش افتاده، مثل شوخی با همکلاسیاش، برای ما بگوید، ما موضوع را بیاهمیت قلمداد میکنیم و با بیاعتنایی به او پاسخ میدهیم. این رفتار شکافی را بین ما و فرزندمان ایجاد میکند که ترمیم آن در آینده سخت خواهد بود. همین مثال را به رابطه با همسر، والدین سالمند، خواهر و برادر و … تسرى دهید تا ببینید اعتیاد به کار، اولویتبندی نداشتن و نگرانیهای بیپایان شغلی چه بلایی سر ما میآورد.
**3. کاش شهامت بیان احساسات خود را داشتم.**
بسیاری از ما در موقعیتهای مختلف زندگی و در مواجهه با معلم، استاد، بزرگترها، رئیس و … برای حفظ مناسبات مسالمتآمیز با آنها از بیان صریح احساسات و نظراتمان طفره میرویم. به ویژه اینکه سالها قبل در مدارس به ما تأکید شده بود که دانشآموز خوب کسی است که سکوت کند، نقدی به موضوعاتی که مطرح میشود وارد نکند، حتی اگر سؤالی دارد، اجازه بگیرد. بدتر اینکه اگر سؤالمان بدیهی بود، ممکن بود توسط معلم تحقیر هم بشوییم. برای همین خیلی از چیزهایی که در مدرسه یاد گرفته بودیم تا بزرگ سالی با ما ماندند. ما از بچگی یاد گرفتیم با بچه فامیل که مهمان خانه ما است، حتی اگر زورگو باشد، دوست باشیم یا تظاهر به دوستی کنیم، اسباببازیمان را با او شریک شویم. البته در این مطلب کاری به اینکه در مسیر تربیت یک بچه چنین چیزهایی درست است یا نه نداریم. حرف این است که ما مدام یاد گرفتهایم از خودمان دور شویم، خودمان نباشیم تا کسی ناراحت نشود و … .
**4. کاش تماس با دوستان را حفظ کرده بودم.**
خیلی از افراد تا لحظات پایانی عمر، قدر دوستان خوب و یا حفظ تماس با دوستان قدیمی را نمیدانند و معمولا در فرصت کوتاه قبل از مرگ امکان جستوجو و پیدا کردن این دوستان قدیمی فراهم نیست. بسیاری از افراد چنان در زندگی خود غرق میشوند که به سادگی تماس با دوستان را فراموش و یا کلا آنها را حذف میکنند. بسیاری در لحظات پایان عمر خود از اینکه برای دوستی و روابط خود ارزش کافی قائل نبودهاند، دچار پشیمانی میشوند. در حالیکه حفظ ارتباط با دوستان یکی از ملزومات مهم زندگی ما برای پیشگیری از اضطراب و ناراحتی است. اگر ما ارتباطمان را با دوستان قطع کنیم، حس تنهایی سراغمان میآید. کسی را سراغ نداریم که با او صحبت کنیم تا بتوانیم خودمان، ضعفها و شادکامیهایمان را از زاویه دید او ببینیم. حتی اگر دوستی با ما درد دل کند هم، حین پاسخ به او به درجهای از خودشناسی میرسیم و یاد میگیریم گاهی با خودمان هم همانطور که با دوستانمان مهربانیم پر از گذشت و دوستی رفتار کنیم. اگر دوستان کمی داشته باشیم، رنجها را مدام مرور میکنیم و در این بین به مواخذه خودمان میپردازیم. نبود ارتباط با دیگران زمینه مشکلات روحی را فراهم میکند.
**5. کاش به خودم اجازه میدادم که شادتر باشم.**
شاید بپرسید مگر کسی هست که نخواهد شادتر باشد؟ بله. بسیاری از ما ممکن است بهرغم آنکه ماهیتاً با شادی خودمان مشکلی نداریم اما زمینه بروز یا نوع رسیدن به آن را پیدا نکنیم. متأسفانه این مورد از پشیمانی در کمال تعجب بسیار عمومیت دارد. بسیاری از افراد تا لحظات پایانی عمر خود متوجه نشدند که شاد بودن در حقیقت یک انتخاب است.
اگر شادی و موفقیت را با چیزهای مختلف گره بزنیم، همیشه چیزهایی هستند که ما نداشته باشیم. اما اگر شادی را در فهم خوب از زندگی، کمک به دیگران، رشد نه پیشرفت، جستوجو کنیم میتوانیم به شادی برسیم. شادی باید انتخاب ما باشد، با حس رضایتی که از داشتههامان داریم. بسیاری سالیان عمر خود را با تکرار عادات و الگوهای همیشگی زندگی خود طی میکنند. اگر بخواهیم شادی را در استانداردی که زندگی بلاگرها و شبکههای اجتماعی به ما نشان میدهد، جستوجو کنیم بدون آنکه به عمق زندگی برویم، همیشه باید ترس داشته باشیم که کافی نیستیم، انداممان بهترین نیست، رستورانی که میرویم آنقدر شیک نیست که بتوانیم یک استوری بگذاریم، لباسی که پوشیدهایم آنقدر زیبا نیست و … . در چنین دیدگاهی ما به جای شادی، مدام درگیر اضطراب هستیم، چون تأکیدمان روی نداشتههاست. اما اگر انتظارات واقعی از زندگی داشته باشیم و توقعاتمان را با اقتضائات هماهنگ کنیم و بیشتر داشتهها را ببینیم، به رضایت و خوشحالی میرسیم. ما لحظات شاد زندگیمان را فدای عکس گرفتن برای شبکههای اجتماعی، حضور جسم کنار خانواده و پرتاب ذهن به محل کار و … میکنیم و ناگهان به خودمان میآییم و میفهمیم آنقدر که باید شادی را تجربه نکرده ایم.
### چرا از تجربه دیگران درس نمیگیریم؟
مرور چنین حسرتهایی شاید چندان جدید نباشد و بهواسطه فیلم، سریال، کتاب، پادکست و به اشکال مختلف با این موضوع مواجه بودیم که برای خودمان زندگی کنیم و … . اما در نهایت ماجرا را جدی نگرفتیم. علتش چیست؟ بعد از خواندن این حسرتها باید با یک خطای ذهنی آشنا شویم که ما را از درس گرفتن از تجربه دیگران دور میکند.
همه ما به حتمی بودن مرگ واقفی هستیم، اما برای فراموش کردن این واقعیت، مدام خودمان را تسلی میدهیم که تا زمان مرگمان فرصت زیادی برای جبران داریم و حتماً روزی در مسیر تحقق رویاهایمان گام برمیداریم. غافل از اینکه اولاً زمان مرگ ما مشخص نیست و ثانیاً حتی اگر عمری طولانی داشته باشیم، باز هم چنان زندگی را جدی میگیریم که به جای لذت بردن از آن کنار خانواده و … مدام سعی میکنیم درآمدی کسب کنیم و … . البته مشکلات زندگی هم در این ماجرا بیتأثیر نیست.
در حقیقت ما همیشه حال آدمی را داریم که وقتی در شهر خودش زندگی میکند، حس میکند برای تماشای دیدنیهای آن شهر وقت زیادی دارد و برای همین سراغ تماشای گوشه و کنار محل زندگیاش نمیرود. اما همین آدم وقتی به شهر دیگری سفر میکند، چون میداند چند روز دیگر باید برگردد و شاید دیگر موقعیت مشابه تکرار نشود، از زمان نهایت استفاده را میبرد تا دیدنیهای شهر مقصد را ببیند. ما باید مدام به خودمان یادآوری کنیم که در این زندگی حکم یک مسافر را داریم.
اینکه باید برای زندگیمان، معیشتمان و آینده فرزندمان برنامه داشته باشیم، یک موضوع است و اینکه چنان درگیر زندگی شویم که زندگی کردن را، روابط عاطفی را و خیلی چیزهای دیگر را که به زندگی ما معنا میدهد، فراموش کنیم، موضوع دیگری است. این رفتار توسط بسیاری از والدین در قبال فرزندانشان تکرار میشود: والدینی که مدام به فرزندشان میگویند همه چیز برای تو فراهم است تا فقط درس بخوانی و کار دیگری نداری. غافل از اینکه هر چند درس و کنکور مهمترین کار برای یک دانشآموز است، اما افزایش هوش عاطفی، کسب مهارتهای زندگی، بازی، کنجکاوی، رفاقت، یادگیری یک هنر و … هم بخشی از برنامه زندگی یک نوجوان است. برخی از عقبماندگیهای درسی و مالی را میتوان جبران کرد، اما 15 سالگی فرزندمان برنمیگردد. روزهای اول ازدواج تجربه منحصربهفردی است که دیگر تجربه نمیکنیم. اولین باری که کودکمان راه میرود، بابا و مامان میگوید و خیلی دیگر از تجربهها تکرارشدنی نیستند و ما باید با اولویتبندی درست، به تمامی ابعاد زندگیمان رسیدگی کنیم.